لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار.... ومثل هربار لیلی قصه باز هم مرد
لیلی گریست وگفت :کاش اینگونه نبود
خدا گفت :هیچ کس جزتو قصه ات را تغییر نخواهد داد !!
لیلی! قصه ات را عوض کن...
لیلی اما میترسید . لیلی به مردن عادت داشت .
تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود..
خدا گفت : لیلی عشق میورزد تا نمیرد . دنیا لیلی زنده میخواهد
لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ..
لیلی ! زندگی کن...
اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟
چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟...
چه کسی طعام نور در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ ؟..
چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ ؟ ...
لیلی قصه ات را دوباره بنویس ..
لیلی به قصه اش بازگشت....
این بار اما نه به قصد مردن .
که به قصد زندگی .
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام ......
تـــــو کجـــــــــــایی سهـــــــــــــراب ؟ چشم ها را بستند و چــــــــــه بـــــــا دل کردند
وای سهراب کجایی آخـــــــــــــــــر ؟؟؟.. زخم ها بر دل عاشق کردند
خــــــــون به چشمان شقایق کردند آب را گـــــــل کردند
تـــــــو کجایی سهراب ؟؟؟؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند ،
همه جا سایه ی دیوار زدند ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالــــــــــــــــی است!
دل خوش سیـــــــــــــــــــــری چند ؟؟؟؟
صبـــــــــــــــــر کن سهـــــــــــــــراب...! قایقت جـــا دارد؟؟؟
ای باران
تو که چشم از عشق میبخشایی
هنوز هم در قطره قطره، قطرات
اشک چشــــمانـــــــت عشق تازه
و نامایان است
ای باران
من عشق را بنام تو آعاز کرده ام
ببار بر من، ببار بر دل خـســـتهٍ من
و عشق بــبـخـــــــشا بـــــر من
و بر دل من
ای باران
مرا آنگونه عاشق کن تا هر لحظه
ازاحـــــساس عشق توسرشار شوم
هر مکان بر نام تو بر وعشق تو
بـبالم تاهـمیش
ای باران
باز هم ببار و ببار و بر من ببار
برنیستان وگلستان ودشت وصحرا ببار
بر دل عـاشــــقـــان و عـــارفـــان
وعـالـمان ببار
ای باران
ببار وهمیش ببارتا با شیرنی عشقت
همه عـشق تـــرا احســاس کنند و بر تو
مــــثـال مــن و دل مــن بــبـالــند
تا همیش و همیش
زیر باران عاشقانه
با ترانه
شاعرانه
می دوم در دره ی نور
می رسم به قله ی کوه
می مانم در همان جا
می خوانم دوست دارم زندگی را
با شادی
می نویسم دوست دارم من دعا را
باز همان طور اشک هایم روی گونه ام
می نویسم
می گویم
دوست دارم
دوست دارم
هستی ام را
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟؟؟
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی.....
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد:
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی......
در این تکرار بارانی
دلم...
چتر میخواهد
و خیابانی به درازای تنهاییم
که بغضم را زیر آن قدم بزنم
شاید کسی بی چتر در انتهای خیابان
دلش گرفته باشد...
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از ان خارج میشد
به من گفت:نرو که بن بسته!
گوش نکردم ، رفتم
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم
پیر شده بودم . . .
خسته ام ازحرف هـای تکراری خـسته ام ازلبخـــــند اجباری
خسته ام ازبغـــض های بیهوده خسته ام ازغم های نیاسوده
خســته ام ازتلخی شـــــبــــها خســـــته ام ازدیدن رویـــــــا
خســـــته ام بـــــس کشـیـــدم غـــم هـرنـاکـسی
خــــــسته ام بس کـه نـالــــیدم دربـــــی کسی
خسته ام ازقلبـــــهای دردست ها بازیـچــه شد
خـــــــسته ام ازقلب های شـکسـتـه درمان نشده
خســــته ام ازگـــــریــــــــه هــــای زار وزار
خسته ام ای خدا؟چــرامنــونمیرســونی به دیـدار؟